جامعه بشرى در سیر قرون و اعصار متمادى، تغییرات کمى و کیفى گوناگونى را پشتسر نهاده و از نخستین مراحل پیدایى اجتماعات انسانى در هیات جوامع ساده و ابتدایى اولیه، تا جوامع پیچیده و تمایزیافته کنونى، چگونگى زیست انسان، دگرگونیهاى بنیادى پذیرفته است. هریک از نهادهاى اجتماعى نیز در این میان، تغییرات ویژهاى را در مراحل مختلف سپرى کرده است.
در روزگار ما، جامعه مدرن غربى آخرین دستاوردهاى حیات انسان غربى را به منصه ظهور رسانیده است. البته آنچه در مفهوم تمدن شکل گرفته، در طول تاریخ و در هر مقطع زمانى، بسترى از گستره جغرافیاى زمین را جهت رشد و پرورش خویش مناسب دیده و از ذخایر تمدنهاى پیشین در جهتبالندگى خویش بهره گرفته است. تمدن امروز غرب نیز در این میان مستثنا نیست و بهره گیرى سرچشمههاى ظهور آن از میراث تمدن اسلامى نیاز به یادآورى ندارد. اما انسان غربى این اقتباس را بر بنیاد ذائقه، بینش و رنگ روح خویش سامان داد و به همین دلیل، از آن کلیت، تنها به پارههایى بسنده کرد و جامعه جدید را پى افکند. از میان ابعاد بنیادى وجودى انسان که مورد غفلت انسان غربى قرار گرفت، همانا کششهاى ماورایى و گرایشهاى عمیق دل آدمى به سوى تعالى و ارزشهاى متعالى انسانى خدایى بود; و این بود که پس از رنسانس، دین را از عرصه اجتماعى حذف کرد و این عرصه را محل جولان عقل حسابگر مصلحتپرست قرار داد. از اینجا بود که انسان غربى دیده تعالىجوى خویش را فرو بست. بىشک در این میان، تجربه هزار ساله قرون وسطى و حاکمیت کلیسا بر تمامى عرصههاى حیات آدمى، و استبداد دستگاه پاپ که اندیشه و وجود آدمى را در مرزهاى خودساخته محدود مىکرد،از عوامل اصلى طرد معنویت از عرصه اجتماعى بود. مهمترین پیامدهاى این رویکرد را مىتوان چنین برشمرد: تلقى انسان به عنوان حیوانى برتر و کاملتر و، در نتیجه، از خود بیگانگى انسان; تلقى جهان، تنها به عنوان زیستگاهى براى بهرهمندى این حیوان متکامل; سلطه نظام سرمایهدارى بر همه جوانب زندگى; و استعمار کشورهاى جنوب.
حال، با توجه به تجربه غرب، مسیر ما براى آینده، رو به کدامین سو دارد؟ بىشک، پیامدهاى ذکر شده مدرنیته مطلوب ما نیستند; اما توسعه همه جانبه اجتماعى، پدیدهاى نیست که در مطلوبیت آن تردید روا باشد. این است که تنها راه، تحقق پروژه مدرنیته به صورتى است که از آسیبهاى تجربه غرب برحذر باشد و این، جز با نگاه نقادانه به آن و نگاه باورمندانه به انسان و تواناییهایش صورت نخواهد پذیرفت. گذشته از توجه به تجربه غرب و شکست آن در معنادهى به حیات آدمى، که این خود لزوم پرداختن به معنویت و ایمان دینى را فراراه تمام ملتهایى که در پى تحقق فرآیند توسعه مىباشند، قرار مىدهد، بعد دیگر مساله آنجا خود را مىنمایاند که اساسا تحقق پروژه مدرنیته از درون سنت آغاز مىگردد. در غرب نیز سنت در روندى از تغییرات و با پوستاندازیهاى مداوم منجر به توسعه شد. با توجه به این امر که روح تمام جوامع سنتى، مذهبى است، لزوم پرداختن به مذهب و تعیین جایگاه آن در فرآیند مدرنیته اهمیتخود را بیش از پیش مىنمایاند.
در جامعهشناسى دین، تعاریف دین در دو دسته اصلى جاى مىگیرند: تعاریف کارکردى، (و تعاریف ذاتى، .(Substantive) تعاریف کارکردى براساس نقشى که دین در نظام اجتماعى یا روانشناختى دارد و تعاریف ذاتى براساس محتواى معنایى آن مشخص مىگردند. تعاریف کارکردى به ماهیت اساسى دین بىتوجهند و بیشترین اهتمام را به کارکردهاى این پدیده و آثار آن مبذول مىدارند، در حالى که کارکردها و آثار ظاهرا مشابه مىتوانند از عوامل ماهیتا مختلفى ناشى شوند; از این رو، ما را به سوى پدیده دینى محض هدایت نمىکنند. این است که تعریف ذاتى و جوهرى مىتواند فاقد این کاستى بوده، پژوهشگر را در فهم جوهر اساسى دین یارى کند. بنابراین، ما در اینجا در پى یافتن تعریفى ذاتى از دین برمىآییم.
رابرتسون تعریف ذاتگرایانه خود را از دین چنین بیان مىکند: «فرهنگ دینى، مجموعهاى از اعتقادات و نمادهاى مربوط به تمایز بین واقعیت تجربى و واقعیت متعالى فراتجربى است، که این امور تجربى تحتسیطره امور غیر تجربى قرار دارند. برگر در تعریفى دیگر مىگوید: دین تلاشى انسانى است که براساس آن، نظم قدسى مستقر مىشود. به بیانى دیگر، مىتوان دین را نظم بخشى به شیوهاى قدسى دانست. قدسى در اینجا، به معناى ویژگى نیرویى رازآلود و بهتانگیز غیر از انسان، و در عین حال مربوط به انسان است. اعتقاد بر این است که این قدرت در «موضوعات معین تجربه»، (Certain Objects of Experience) جاى دارد، .(Thompson, 1974)
براى تفسیر تجربه دینى، در فرهنگ نوین اسلامى از آن به «خودآگاهى» تعبیر مىشود. «مذهب، تابش نور عقل یا خودآگاهى است که در انسان، به اعماق غریزه تابیده و مسیر آن را با مکاشفهاى مرموز، که در آن عقل و احساس از یکدیگر تفکیکناپذیرند، پیدا مىکند» (شریعتى، 1369، 141). مقولههاى این مفهوم توان انطباق با مؤلفههاى روانشناختى را دارا بوده و در عین حال، پاسخگوى فرآیندهاى هستى اجتماعى آدمى در پیوند با امر دینى نیز مىباشند. خودآگاهى در سه بعد نمایان گردیده و حیات دینى فرد مؤمن در این سه بعد معنى پیدا مىکند: دانش، ارزش و کنش (پارسا، آرش، ایران فردا، فروردین 76). عالم ارزشها به عنوان عامل انگیزشى و محرک روانى و در عین حال، مقصد و منتهاى راه انسان (تجسم یافته در خداوند); دانش به معنى اشراف به مجموعه شرایط برونى (طبیعى، اجتماعى و تاریخى) و درونى (استعدادهاى بالقوه); و کنش در جهت تحقق ارزشها در خویشتن (خودسازى) و در محیط اجتماعى (اصلاح جامعه).
یواخیم واخ مىگوید: من با فیلسوف مذهبى، دى. ام. ادواردز، موافقم که معتقد است «مقدس» ارزش چهارمى نیست که به «حقیقت، خیر و زیبایى» اضافه شود، به عنوان زمینهاى که از آنها مشتق شده، شکل گرفته و منشا گیرد. در بیانى مجازى، مذهب یک شاخه از آنها نیست، بلکه بدنه آن سه است. بنابر این، تحلیل هر فرهنگى نه فقط جستجو براى الهیات، اسطورهها یا مراسم به عنوان وسایل تحقق گرایش مذهبى را شامل مىشود; بلکه همچنین فرآیند احساس و اکتشاف همین اتمسفر و مطالعه دقیق گرایشهاى کلى آشکار شده در بیان وحدت یافته حیات آن را شامل مىشود، .(Wach, 1967. 16)
در این بیان، «حقیقت، خیر و زیبایى» سه مؤلفه انتزاعى از «امر قدسى»اند، که در یک پیکره واحد آن را تالیف مىکنند. احساس، تفکر و خواستبه نوبت، به عنوان جوهر (ماهیت) تجربه مذهبى بیان شدهاند. به نظر مىرسد که تعریفى در مجموعه این فرآیند، تعادل را برقرار مىکند، .(Ibid, 18)
با نگاهى به آموزههاى روان شناختى مىبینیم که آنچه در مفهوم Attititude به عنوان رویکرد و گرایش آدمى معنا مىدهد، به عنوان پدیدهاى واحد از نظر روانشناسى، آمادگى روانى خاص براى روبهرو شدن با چیزها و نشان دادن واکنش نسبتبه آنهاست و خود از سه مؤلفه تشکیل مىشود: عناصر شناختى، آمادگى براى عمل و احساس. «مجموعه بازخوردهاى (گرایشهاى) شخص، منظومه بازخوردهاى او را تشکیل مىدهند.... عده کمى از بازخوردها ممکن استبه کلى از دیگران مجزا باشند. اغلب، آنها با بازخوردهاى دیگر ایجاد خوشه، (Cluster) مىکنند. به درجهاى که بازخوردهاى شخص با هم تناسب و همبستگى دارند، به آن درجه مىتوان گفتشخصیت او داراى وحدت است. در موارد معدودى مىتوان کسانى را یافت که چنان همبستگى کامل و وحدتى در بازخوردهاى آنها نسبتبه امور هست که مىتوان گفت داراى فلسفه معین زندگى یا ایدئولوژى هستند» (کوچ، دیوید و دیگران، 1374، 104).
به خوبى پیداست که سه مؤلفه روانشناختى بازخورد (گرایش)، کاملا در انطباق با سه مؤلفه خودآگاهى یعنى دانش، ارزش و کنش، قرار داشته و از سوى دیگر، در راستاى سه وجه «حقیقت، زیبایى و خیر» به عنوان امر قدسى قرار دارند. بدینگونه، منظومههاى روانشناختى، دینى (در سطح فرد)، و قدسى (در بعد معرفتى) با یکدیگر در جهتى هماهنگ و معنىدار قرار مىگیرند. آدمى طى دوران زیستخود، آنگاه که ارزشهاى متعالى انسانىخدایى را در وجود خویشتن کشف کند و تحت تاثیر آنها قرار گرفته، سبتبه آنها شناخت و اشراف پیدا کند، آنها را در کنشهاى خویش متجلى ساخته، گرایشى نسبتبه خود و جهان پیدا مىکند که همان گرایش مذهبى است. و در اینجاست که وى امر قدسى (حقیقت، خیر و زیبایى) را تجربه کرده، خودآگاه گردیده و در مسیر زندگى همواره این تجربه را مکرر مىکند; و بدینگونه در حرکتى تدریجى، بیش از پیش حقایق و زیباییها را فهم و حس کرده، با کنشهاى خویش در راستاى «خیر»، امر قدسى را پیوسته تجربه کرده، به خداوند نزدیک مىگردد.
از سوى دیگر، مذهب به عنوان یک حالت درونى نمىتواند تاثیرى بر واقعیتبگذارد; مگر این که خودش را در طرح، گرایش یا شکل معینى، به صورت عینى آورد. مذهب صرفا شخصى، نمىتواند در تعالى بخشیدن به ذهن موفق باشد. یک فکر یا احساس، اگر بخواهد فهمیده شود، یا اگر بخواهد تاثیر اجتماعى داشته باشد، باید بیان شود. هیچ ارتباطى نمىتواند بین دو فردى که یک چیز را تجربه مىکنند، عملى شود، مگر اینکه این تجربه به یک ایما، کلمه، یا عمل ترجمه شود; که توسط آن یک احساس، فکر یا عمل مشابه، اظهار گردد تا بتواند اثبات و تصدیق شود. فهم بىواسطه تجربه روح دیگرى، گاه نادر و غیر معمول است. چنین فهم متقابل بىواسطهاى ممکن است در واقع میان دو یا، در بهترین حالت، تعدادى از مردم که آشناى صمیمى یکدیگرند، قابل تصور باشد; اما به سختى مىتواند پایهاى براى برقرارى مبادله و ارتباط وسیع محسوب شود. تجربه مذهبى، بسط گرایشهاى خاصى را تشویق مىکند. اینها به نوبه خود، در فکر و عمل، عینى مىشوند. ما در گرایش مسیحیت، اسلام، بودیسم و هندو، که از یک تجربه حقیقى مقدس توسط مؤسسان آنها سرچشمه گرفتند و آنچه از طریق فردیت این مؤسسان میانجى شد، «روح» مذهب، آفرینش، تعیین و قاعدهمندى کاربرد اصول، ایدهها، هنجارها و قواعد را دررفتار واقعى، درمىیابیم. در این راستاست، که تجربه دینى، خود را به فراسوى مرزهاى درونى کشانده، در چگونگى زیستن آدمى، دخالت مىنماید، .(Wach, 1967, 45)
این است که، در عرصه زیست اجتماعى آدمى، مذهب از شکل خودآگاهى فردى خارج مىشود و افراد خودآگاه را به هم پیوند داده، منشا هویت گروهى آنها در موقعیت تاریخى خاص آنها مىگردد; و بدین ترتیب، سیمایى ««ایدئولوژیک» به خود مىگیرد. در واقع مىتوان گفت: «دین ایدئولوژیک» ظهور دین در عرصه اجتماعى و حیات انسانهایى است که نخست، فردیتیافتهاند و از پیوندهاى کاذب اجتماعى که بىحضور آنها، در تعیین چگونگىشان دخالت مىکنند، رها گشتهاند; و سپس در جهت تاثیر در سرنوشت اجتماعى خویش و تعیین آن به دستخویش، در یک جهتبا یکدیگر پیوند یافتهاند. دین ایدئولوژیک، دین انسان متجدد است; انسانى که ایدهها و فرهنگ دینى ارائه شده را مورد بازبینى و کاوش قرار داده و به نقد فرهنگ دینى پرداخته است و در این میان، در راستاى تحقق خویشتن خویش، عوامل بازدارنده پویایى ایمان را بازشناخته، طرد مىکند; و عوامل تقویتکننده آن را جذب کرده، با حیات خویش، آن را در عرصه هستى تحقق مىبخشد. دین ایدئولوژیک، دین انسان خودآگاهى است که از مرزهاى حیات فردى به عنوان یک هدف گذر کرده، تکامل خویش را در پیوند با تکامل همنوعان خویش مىبیند، و در راستاى آن به تلاش دست مىزند. انسانى که ارزشهاى متعالى انسانى را، علاوه بر حاکمیت آنها در حیات خویش، در عرصه حیات جمعى نیز زنده و جهتدهنده فعالیتها مىخواهد و خود را در قبال تحقق این ارزشها مسئول احساس مىکند. این است که دین ایدئولوژیک، طردکننده چشماندازهایى است که خداوند را در گوشه انزوا و خلوت مىجویند; بلکه خواستار دیدار خداوند در عرصه پیوند حیات فردى و جمعى است.
در بیانى دیگر، انسان خودآگاه که در تالیفى از ارزش دانش کنش، در حرکتبه سوى تعالى به خود هویت مىبخشد، در عرصه حیات جمعى، در راستاى تحقق خویشتن به عمل اجتماعى دست مىزند، تا اینگونه در تغییر وضع موجود در جهت ایجاد وضع مطلوب مؤثر باشد. دین ایدئولوژیک، فرد و جامعه را همواره در حرکتبه سوى تعالى و خداوند مىخواهد و ثبات و سکون را در هیچ لحظهاى برنمىتابد. چرا که، برخلاف دین سنتى که حقایق را کامل و بىنقص از پیش داده شده مىدانست، حقایق کامل را در چشماندازى دور دست مىبیند که باید با پاى خویش در جستجوى آن حرکت کرده، در هر گام، اندکى به آن نزدیک شود. دین ایدئولوژیک، از دانش و علم جدید بهره گرفته، حوزه عمل خویش را در گستره حیات جمعى مىبیند و ارزشهاى متعالى را در عمل خویش و با شناخت جهان، از نظر انسان متجدد و علم روز تحقق مىبخشد. دین ایدئولوژیک، ایدئولوژى گروه مؤمنان است که موقعیتخویش را در جهان اجتماعى بازشناخته و تعریف مىکنند و با حضور خویش در عرصه حیات اجتماعى، در کنش تاریخى براساس ارزشهاى متعالى شرکت مىکنند.
از دیدگاه دکتر على شریعتى، بنیانهاى ساختارى اسلام به عنوان ایدئولوژى، علاوه بر آن که با بنیانهاى ساختارى مدرنیته در هماهنگى کامل است، فاقد جنبههاى آسیبشناختى مدرنیته نیز مىباشد.
مدرنیته را به لحاظ نظرى، با چهار مفهوم مىتوان در نظر گرفت; که عبارتند از: 1) تغییر و حرکت; 2)عقلانیت جدید; 3)علم جدید; و 4)انسانگرایى. این مفاهیم، هریک در ساختار ایدئولوژى اسلام رسوخ یافتهاند; در حالى که در مواردى تمایزاتى با هم دارند:
1. در بینش اسلامى، تمام پدیدههاى جهان به سوى خداوند در حرکتند; و این حرکت، حرکتى جهتدار و به سوى تعالى و نیز براساس دوام است، که تکیه آن بر عقل فطرى است; در حالى که در بینش غربى، تغییرات و حرکات بر عقل منطقى استوار بوده و رو به سویى خاص ندارند. آنچه آنان را به خود متوجه گردانیده نفس تغییر و عدم ثبات و سکون پدیدههاست.
انسان در ایدئولوژى اسلام، موجودى است همواره در حال «شدن» و رفتن; و تا هنگامى که به این حرکت ادامه مىدهد، مىتواند انسانیتخویش را تداوم بخشد. هتحرکت انسانى نیز همان ارزشها و تحقق ارزشهاست. انسان در این حرکتبىانتها هیچگاه در یک شکل خاص و ثابت متوقف نمىگردد و همواره موجودیتبالفعل خویش را ترک گفته، قالبها و شکلها را مىشکند و در جهت مطلق، گامهاى تازه برمىدارد. او از این رو، انسانى است که ساخته محیط نیست; بلکه محیط ساخته اوست. فهم ایدئولوژیک مذهب، انسان را نسبتبه وضعیت موجود حساس گردانیده، وى را در جهت تغییر آن به سوى وضع مطلوب، به تلاش وامىدارد.
نمود دیگرى از اصل حرکت در اسلام، اصالت هجرت است که در کنار ایمان و جهاد، همواره انسان را از درون (هجرت انفسى و خودسازى) و بیرون (هجرتهاى علمى، اجتماعى، فکرى و سیاسى) به حرکت پیوسته و مستمر در تمام ابعاد زندگى دعوت مىکند. این است که مىتوان گفت «اسلام دین حرکت است; و این، بزرگترین صفت اسلام است از نظر علوم اجتماعى و انسانى» (شریعتى(3)، 1361، 146). «یکى از بزرگترین معجزات اسلام، بزرگترین معجزه انسانى خودش، عبارت است از این که، اصل حرکت را اساسىترین پایه مذهب خودش قرار داد. اساسىترین پایه وحى، اساسىترین پایه توحید، حرکت است، اساسىترین پایه اجتماع در اسلام حرکت است، اساسىترین پایه زندگى اجتماعى و روابط سیاسى و اجتماعى در اسلام، باز حرکت است و اساسىترین پایه عبادت هم حرکت است» (پیشین، 147).
2. عقلانیت جدید در چارچوب پروژه مدرنیته، در دو سطح نمود یافته است: الف) خردباورى مدرنیته، و ب) عقلانیت امور واقعى. خردباورى مدرنیته، منشا بودن فهم آدمى را به یکى از ابعاد وجودى او، یعنى عقل، منحصر مىگرداند و عقل خودبنیاد را بر مسند حکومتبر وجود آدمى مىنشاند. این است که کلیت این وجود توحیدى، یعنى انسان، را به تنها یکى از ابعادش تقلیل مىدهد. این بعد، در جداافتادگى از دیگر ابعاد وجود انسانى، آدمى را در مدارى مکانیستى قرار مىدهد که پیامدهاى آن، حاکمیت اهداف بر وسایل نیل به آنها، و حاکمیتخرد ابزارى بر خرد معطوف به ارزش; و در سطوح کلان اجتماعى، حاکمیت اقتصاد و ضرورتهاى آن بر فرهنگ و کلیت جامعه بشرى، و سلطه امپریالیستى ملل قوىتر بر ملل ضعیفتر مىباشد. در حالى که در بینش اسلامى، با وجود آن که عقل جایگاه خاص و ممتازى در راهجویى انسان به سوى کمال دارد، کلیت وجود آدمى، تنها به این یک بعد خلاصه نمىگردد; و دل آدمى و کششهاى درونى وى به سوى «خیر» و عشق به زیباییها، ابعاد غیر قابل انکار هستى انسانند، که همگام با خود بشرى، راهبر وى مىباشند. در این راستا دین ایدئولوژیک، در کنار تکیه بر خردباورى، از عوارض تاکید صرف بر آن برکنار مىماند. تاثیر عقلانیت جدید در تفسیر ایدئولوژیک از دین، آنجا خود را به روشنى مىنمایاند، که به عرصه نقد کشیدن فرهنگ سنتى را به شدت تشویق کرده، آنچه را به صورت موروثى به نام دین تلقى مىگردد، فاقد ارزش مىشمرد و تا حدى براى ایمان ارزش قائل مىگردد که با شناخت همراه باشد. «اسلام به عنوان ایدئولوژى مجموعهاى از قالبهاى موروثى سنتى منجمد قومى نیست، بلکه یک تجدید تولد روحى و یک رنسانس فکرى و یک جهش است، و نه بازگشتبه گذشته» (شریعتى(1)، 1350، 173). با چنین نگرشى است که تقلید آنچنان که در فرهنگ سنتى دینى، مورد بزرگنمایى قرار گرفته، به گونهاى که تمامى فضاى دینى زندگى فرد مؤمن را و حتى نحوه ادراک و بینش وى از جهان اجتماعى و محیط پیرامون را تحت تاثیر قرار مىدهد، و فرد، دیگر به خود اجازه اندیشیدن در مورد مسائل اساسى را،بدون ارجاع به فرد دیگرى نمىدهد، مورد انتقاد قرار گرفته و بر تفکر فردى هریک از افراد ارج نهاده مىشود. «آنچه خطرناک است، تقلید عقلى و تقلید فکرى است. این عامل سقوط عقل و علم و آگاهى و شعور است و نفى انسان بودن انسان. چرا که انسان یعنى موجودى که دو شاخصه بارز دارد; یکى فکر مىکند دیگرى انتخاب مىکند (عقل و اختیار). تقلید، این دو استعداد را در انسان مىکشد و او را مقلدى مهوع و میمونوار مىسازد» (شریعتى(2)، 1350، 314).
سطح دیگر عقلانیت جدید، عقلانیت امور واقعى است. این بعد از عقلانیت، مبتنى بر جستجوى قانونمندى در خود پدیدهها و به عنوان روابط درونى آنهاست. عقل در اینجا با درگیر شدن در امور واقعى، بتدریجخود را ظاهر ساخته، تکامل مىیابد. اینجاست که وابستگى متقابل ذهن و عین، و حقیقت و واقعیت، خود را نشان مىدهد. این مفهوم از عقلانیت است که به امور محسوس توجه بیشترى پیدا کرده، خود را در مفهوم کنش متجلى مىگرداند و نه هستى; و این به معناى به پایان رسیدن دوران اندیشه ناب است. اندیشه در پیوند با واقعیت و با شناخت صحیح آن، از طریق علم و در گستره عمل با واقعیت ارتباط مىیابد. رسوخ این بعد از عقلانیت جدید را در اسلام به عنوان ایدئولوژى، برجستهتر از همهجا، در چگونگى تلقى اصل توحید مىبینیم. توحید، دیگر صرفا عقیدهاى ذهنى نیست; به معنى این که خدا یکى است و دو تا یا بیشتر نیست. دیگر خدا از انسان و طبیعت جدا نیست; بلکه این سه، در پیوندى زنده با یکدیگر معنا پیدا مىکنند. دیگر تقسیمات مرسوم بین دنیا و آخرت، طبیعت و ماوراى طبیعت، ماده و معنى، و روح و جسم از میان مىرود. اسلام، حقیقت انسانى و واقعیت مادى را در یک پیوند وجودى مىفهمد. چرا که هر دو را سرزده از یک مبدا وجود مىداند (شریعتى(1)، 1361، 96).
در این فهم از توحید، انسان تجلى اراده خداوندى است و زندگى او نیز در حیات دینى، باید تجلىاى از اراده خداوند باشد. بنابراین، توحید فلسفى در اینجا به توحید اجتماعى بدل مىشود; چرا که پیوند ماده و معنى، ذهنیت و عینیت، و طبیعت و ماوراى طبیعت، به دنبال خود پیوند نظام عقیدتى و نظام زندگى فردى و اجتماعى را به دنبال خواهد داشت. توحید زیربناى ارزشهاى خدایى است که انسان در تلاش تحقق آنهاست و بدینگونه توحید از طریق «ارزشها» با متن زندگى مؤمنان ارتباط مىیابد و در عرصه حیات اجتماعى جلوهاى زنده و عملى مىیابد.
3. جایگاه علم در ساختمان فکرى ایدئولوژى اسلام چیست؟ از آنجا که هدف غایى سیر وجودى انسان، خدا و یا به عبارتى، ارزشهاى متعالى و تحقق آنها در خویشتن وجودى خویش و در عرصه جهان است، جایگاه علم را بایستى در این مسیر جستجو کرد. در تداوم و در راستاى ظهور عقلانیت جدید و بویژه بعد انتقادى آن، انسان میراث سنتى فرهنگ دینى خویش را مورد بازبینى و نقد قرار مىدهد. پس از کنار گذاشتن تمام آموزهها و انگارههایى که صدق آنها مورد تردید است، انسان در جستجوى حقیقت، به کدامین سو رو مىکند؟ چه، ارزشهاى متعالى و کوشش درونى آدمى به سوى آنها در جهت «خیر» و در کنار «حقیقت» و «زیبایى» است که سه بعد اساسى دین را استوار و محکم مىکنند. در این راستا درمىیابیم که جایگاه راستین «حقیقت»، «واقعیت» است (شریعتى(2)، 1361، 130). این است که جستجوى حقیقت، گام نخستشناسایى واقعیت است و در اینجاست که علم جدید به عنوان بهترین ابزار، به خدمت انسان خداجوى گرفته مىشود و «در تبیین هدفها و تحقق آرمانهاى اسلامى خویش از علم مىآموزیم» (پیشین، 115).
در نگاه شریعتى، «ایدئولوژى حقیقى یک تکنیک است، نه علم است و نه فلسفه و نه تنها عمل و اخلاق... تفکیک عبارت است از تحمیل خواست انسانى بر قوانین طبیعى و به تعبیر دیگر، استخدام علم به وسیله اراده آگاه انسان براى رسیدن به آنچه مىخواهد» (شریعتى(1)، 1357، 333). انسان محدود به مرزهاى واقعیت طبیعى، تاریخى و اجتماعى است. شکستن این مرزها و تحقق آزادى وى از آنها در راستاى تکامل انسانى که بىشک همگام با تکامل مذهبى وى و جزئى از آن است تنها در گرو شناخت علمى وى از این واقعیتهاست. این است که با شناخت علمى طبیعت، تاریخ و اجتماع، از حصارهاى آنها رها گشته، آزادى انسانى خود را تامین مىکند (شریعتى(1)، 1350، 40). در دیده شریعتى، «اسلام یک ایدئولوژى ماوراى علم است، یعنى باید به علم برسیم و بعد از علم، اسلام را بگیریم.... از علم رد بشوید و آنچه را که علم پاسختان نمىدهد، در اسلام بجویید» (پیشین، 222).
بعد دیگر حضور علم جدید در چارچوب فکرى ایدئولوژى اسلامى، نوع تلقى از اجتهاد و طرح علم به عنوان یکى از ادله اجتهاد است، که همراه با در نظر گرفتن «زمان» جلوه دیگرى به اجتهاد مىبخشد. با چنین تلقىاى از اجتهاد است که آن را عامل اصلى در پویایى فکر اسلامى در مسیر تحول اجتماعات بشرى دانسته و علاوه بر ممانعت از انحطاط و رکود جامعه اسلامى، آن را عامل تحرک و تحول جامعه، همجهتبا پیشرفتهاى هر عصر در نظر مىگیرد. این است که علماى بزرگ اسلامى، خود، بزرگترین علماى غیرمذهبى در دوران شکوفایى اولیه تمدن اسلامى بودهاند و مدارس اسلامى در عین حال، کانونهاى منحصر علوم طبیعى و انسانى بود و تفکیک میان روحانى و غیر روحانى، عالم دینى و دانشمند غیر دینى پدیدهاى است تازه، که با رسالت و روح و بینش اسلامى مغایر است(شریعتى، اجتهاد، 9).
در واقع، محسوب شدن علم جدید به عنوان یکى از ادله اجتهاد، گامى در تحول اجتهاد فقهى بوده و نیز کمک گرفتن از آن در نحوه تلقى از مذهب و تکامل فهم دین همگام با زمان، در کلیت آن، در راستاى اجتهاد فکرى است. به عنوان نمونه، ایدئولوژیک شدن دین، همگام با اجتهاد فکرى، در عصر جدید است که معنى مىیابد. براى آن که تحقیق اجتهادى در سطح عالى آکادمیک و به شیوه فنى و روش علمى آغاز شود، (شیعه) معتقد است که باید از همه امکانات و پیشرفتهایى که علوم انسانى بخصوص علم تاریخ، مذهبشناسى، حقوق، علوم اجتماعى، اقتصاد، شرقشناسى، اسلامشناسى، انسانشناسى علمى و فلسفى، تاریخ تمدن و فرهنگ و علوم در دنیاى امروز، مجامع علمى و تحقیقى جهان به دست آوردهاند، در راه تحقیق و بررسى علمى مکتب اقتصادى اسلام، تاریخ، فرهنگ، جامعه، فلسفه و علوم، هنر و ادبیات و تمدناش کمک گرفته شود (پیشین، 18).
4. در نگرش ایدئولوژیک به اسلام، خداوند هیچگاه در برابر انسان قرار نمىگیرد و به عنوان موجودى که فرامین او بدون خواست و اختیار آدمى، الزاما بایستى بر حیات و سرنوشت او جارى گردد، تلقى نمىشود. بلکه خداوند، موجودى است که پدیدهها و موجودات را از درون هدایت مىکند و چونان خویشاوندى مهربان، دوست و یاور انسان در تمام بىیاوریهاست و او خود، با خواست و اراده خویش، خداوند را مورد پرستش قرار داده و این رابطه هرگز بر محور اقتدار قرار ندارد. پیوند انسان با خداوند، هیچگاه انسان را از صفات اصلىاش، که شاخص انسان بودن اوست، همچون آگاهى، آزادى، آفرینندگى و اخلاقى بودن، دور و بیگانه نمىنماید. در انسانشناسى قرآن، آفرینش انسان ابتدا از خاک و سپس دمیدن روح خداوند در آن، به معنى پذیرش نیروها و کششهاى درونى و غریزى وى و تایید آنها و لزوم پرداختن به آنها در راستاى رشد انسانى است. و این برخلاف بینش قرون وسطایى مسیحیت است که خدایى شدن و تکامل آدمى را در دورى از گرایشهاى طبیعى و غریزى مىدید و انسان را صرفا به گونهاى ایدهآلیستى و آرمانى مىنگریست. «خداپرستى، در شکل آگاهانه و کمالیافتهاش، نه تنها نفىکننده اصالت انسان و از خود بیگانهکننده وى نیست، بلکه انسان در پرستش و ستایش خدا، به ارزشها و اصالتهاى انسانى خود اصالت و قداست مىبخشد و یک اومانیسم متعالى و معنىدار و داراى جهت را اعتراف مىکند» (شریعتى(1)، 1361، 97).
یکى دیگر از مظاهر انسانگرایى در اسلام، مبارزه با عقیده «قضا و قدر» است که به عنوان ضربهاى به اصالت انسانى در بینش مذهبى سنتى دیده مىشود. «اسلام قرآن جاى تقدیر آسمانى را که در آن انسان هیچ استبه تقدیر انسانى داده است» (شریعتى(2)، 1357، 36) که در آن، انسان آزادى خویش را بازیافته و با بینش و آگاهى خویش، آینده خود را پىریزى مىکند و خود، ناموس تکامل را در جهان که به نیروى قهرى خداوند حاکم است، کشف کرده، به اراده خویش در آن جهت گام مىنهد و خود، سازنده رنوشتخویش است. و این کاملا در تقابل با نگاه قرون وسطایى به مذهب است که حاکمیت کلیسا، بدون در نظر گرفتن اراده انسانى و خواست او، به نام خداوند سرنوشتى را براى او رقم مىزد و انسان خود را مقهور دست ناپیدایى مىدید که او را از خود بیگانه ساخته، نسبتبه نیروهاى خویش بىاعتماد مىکرد.
انسان در اسلام، عزیزترین موجود هستى است; چندان که خداوند در آفرینش او به خود آفرین مىگوید.
فهرست منابع
الف) فارسى
1. شریعتى، على(1)، اسلامشناسى، م. آ. 16، 17 و18، حسینیه ارشاد، 1350.
2. شریعتى، على(1)، اجتهاد، انتشارات نظیر، بىتا.
3. شریعتى، على(1)، انسان، انتشارات الهام، 1361.
4. شریعتى، على(2)، جهانبینى و ایدئولوژى، انتشارات مونا، 1361.
5. شریعتى، على(3)، میعاد با ابراهیم، انتشارات مونا، 1361.
6. شریعتى، على(2)، تشیع علوى و تشیع صفوى، حسینیه ارشاد، 1350.
7. شریعتى، على(1)، بازگشت، حسینیه ارشاد، 1357.
8. شریعتى، على(2)، ما و اقبال، حسینیه ارشاد، 1357.
9. شریعتى، على(2)، بازشناسى هویت ایرانىاسلامى، انتشارات الهام، 1369.
10. کوچ، دیوید و دیگران، فرد در اجتماع، ترجمه محمود صناعى، 1374 .
نظرات